چشم چشم دوتا چشم
دست دست دو تا دست
پا پا دوتا پا
دل دل یکی دل
شاید دوتا چشم دادی که با یکیش تو رو ببینم
و با یکی دیگه اش خودمو ببینم
و شاید با یکیش برا تو گریه کنم
و با دیگریش برا خودم
و دست دادی که با یکیش دست بگیرم برا تو
و با دست دیگه برا خودم بسازم
و پا
یک قدم برای تو
و یک قدم برای خودم
ولی تو خودخواهی که یه دل دادی
که فقط مال تو باشه
چون تو فقط یکی هستی
میان شُکر و ناشکری جدال بی امان برپا بود. من مغموم و مشوش، آنها را نظاره گر بودم.
ناشکری به سوی من هجوم آورد و
گفت: « پیروز این میدان من هستم. چرا که روزگار در حق تو جفا کرده است،
حال آنکه تو همیشه تلاش می کردی و مهربان بودی. سهم تو از این دنیا چیست؟»
تلخی کلامش که پر از ناامیدی و سیاهی بود بر روحم نشست، ولی ناگهان شکر، ناشکری را کنار زد و به من نزدیک شد
و گفت: «اگر مرا باور کنی و همراهم شوی با همین دستهای خالی، روح بیقرار تو را چنان به اوج می برم که حتی فرشته ها چنین معراجی را تجربه نکرده باشند!
سپس این تجربه چنان جانت را شیرین خواهد کرد که تلخی تمام ناکامیها و مصیبتها را از یاد خواهی برد».
کلامش به قلب شکسته و مجروحم چنان روشنایی داد که دیگر اثری از سیاهی غم باقی نماند.
کبوترانی در شقیقهام بی تاب و آهوانی در گلویم تشنهاند.
خواب قبیله را میآشوبم و در تنهایی این برهوت، به صدایی فکر میکنم که در شب گلدستهها روشن است. صدایت را میشناسم ای شمس؛ شعشعه غریبت را و غرور تیپا خورده کاینات را که در شانه هایت شکست.
از آن افق طلایی تو را میشنوم که از تمام دریچه های جانم میخندی.
می شنوم قهقهه فرو خفته جلادان را که از صبح نگاهت برنخاستند.
از دورها و منارها، صدای تکه تکه شدن خیالم میآید. دری بر این همه شوق میگشایم و خراسان در خراسان، زندگی مرا دربرمی گیرد.
بگیر دستم را تا در تمام نسیم ها، نجوایت کنم!
در باران دقیقهها تو را میخوانم که از رضوان حجاز، بوی ریحان و رازیانه آوردی.
تو را میخوانم که چشم هایت مرا چون پرندگانی در بهشت کاشی ها، دست به دست میبرند.
صدایت را میشناسم ای شمس؛ شعاع پریده رنگت را در ثانیه های زهر و آن فرشتهها را که بر رواق آینه کاری، از پیاله نیازت مینوشند.
تو را میشناسم. تو را میشنوم. تو را دوست دارم؛ که بر بام سرزمینم، چونان فرشتهای بی تاب، سرود غربت میخوانی.
سر میگذارم بر این اندوه بی بازگشت؛ از عطر خنک تاکها تا خشم دژخیم انگورها.
درد، آرام آرام از پله های روحم بالا میرود، نعرهام درهم میریزد و فریادی خیس، پوست صورتم را میشکافد؛ باید از این باران بی رحم بگریزم.
صبح دنیا را مینوشم و عطش این سرزمین بی تاب را میدرم.
شاید سرود آخرم را بر پرتگاه آهوها، بلندتر بخوانم.
خوشه انگور بر زمین میافتد؛ دانهها یکی یکی بر زمین میغلتند. بوی انگورهای مست، تمام خراسان را پر میکند. مشهد شهید میشود، زمین گریه را شروع میکند؛ آن قدر بی اختیار میگرید که شانه هایش شروع به لرزیدن میکند.
زمین میلرزد؛ از بلخ تا مشهد، از نیشابور تا قونیه. تمام دنیا از بوی تلخی دانههای انگور، دیوانه شده است.
آهوان، صحراهای حیرانی را میدوند؛ میدوند رد پاهای گم شده را.
جهان، سراسیمه گوش فرا میدهد خبر یتمی اش را. کدام حنجره ای تاب آواز این داغ بزرگ را دارد؟
دهان به دهان، زهر دویده در رگ های خورشید خراسان، تلخ میچرخد؛ بغض تلخی که دهان به دهان میشود تا جهان گریه کند تلخی روزهای بی برکتاش را، روزهای دوری، روزهای بی غروری را.
بعد از تو کدام خورشیدی سر بلند میکند دلگرم، روزهای دلتنگی ما را تا خاک، غربت مان را در رد پاهای مانده بر تنش ببلعد؟ چه بسیار کبوترانی که بعد از رفتنت، آواز را فراموش کرده اند! چه بسیار گنجشکانی که بعد از تو، پرواز را بر شاخههای درختان فراموش کردند؛ درختانی دور که به خواب فراموشی گنجشکها عادت کردهاند.
چه بسیار آهوانی که سال های سال، بی پناهیشان را در دامهای گسترده صیادان، به امید دیدنت با اشک زانو زدند.
بعد از تو زمین، زمانهای طولانی تلخی را سپری میکند و حنجرهها سال هاست که تنها آوازهای تلخ میخوانند.
لبها سالهاست که لبخند را فراموش کردهاند و سالهاست که مدار چرخش زمین بعد از تو حلقههای اشک چشممان شده است.
دلها تویی جان ها تویی ای جان من
آیی دمی آید برون این جان من
بادا فدایت جان من این جان من
بینم تو را هنگام آن جان دادنم
قربان تو صد جان من این جان من
قربان این الطاف تو ای مهربان
بی ارزشست در راه تو این جان من
دانم که این هر بی سرو بی دست وپا
دارد ولی بهتر زاین نی جان من
من عاشقم کز عشق تو مستم همه
سرمایه ام این عشق تو این جان من