آراج آفاق

مسجدسلیمان دیار بختیاری(mis) ، جملات کوتاه و آموزنده ،گنجینه های معنوی

آراج آفاق

مسجدسلیمان دیار بختیاری(mis) ، جملات کوتاه و آموزنده ،گنجینه های معنوی

راه اندازی

قابل توجه دوستان گرامی :

موضوع بندی پستها فعال شد .

 

 

 

 

جرم آدم

نامت چه بود؟ آدم

فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت

محل تولد؟ بهشت پاک

اینک محل سکونت؟ زمین خاک

آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.

قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک

اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک

روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق

رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه

وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین

جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا

شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک

شاکی تو؟ خدا

نام وکیل؟ آن هم فقط خدا

جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین؟ همین و بس

حکمت؟ تبعید در زمین

همدمت در گناه ؟ حوای آشنا

ترسیده ای؟ کمی

زچه؟ که شوم من اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی

چه کس؟ گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...

ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!

دلتنگ گشته ای؟ زیاد

برای که؟ تنها فقط خدا

آورده ای سند؟ بلی

چه؟دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟ بلی

چه کس؟ تنها کس خدا

در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا

فداکاری مادر



My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment 
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود


 She cooked for students & teachers to support the family
 
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
 
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me
 
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
  
I was so embarrassed.
 How could she do this to me?
 
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
 
I ignored her, threw her a hateful look and ran out
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
 
 The next day at school one of my classmates said
 "EEEE, your mom only has one eye!“
 
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
  
I wanted to bury myself
 I also wanted my mom to just disappear
 
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..
 
کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
 
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!
 "
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
 
 My mom did not respond...
 
اون هیچ جوابی نداد....
 
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger
 
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم
  
I was oblivious to her feelings
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
 
 I wanted out of that house, and have nothing to do with her
 
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
 
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study
 
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
 
Then, I got married
 I bought a house of my own
 I had kids of my own
 
اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
 
  I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
 
Then one day, my mother came to visit me
 
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
 
 She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren
 
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
 
 When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited
 
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو
 
دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
  
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!"
 GET OUT OF HERE! NOW!!!“
 
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”گم شو از اینجا! همین حالا 
 And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out
 of sight
 
اون به آرامی جواب داد : “ اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی
اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد
  
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore
 
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار
 
دانش آموزان مدرسه
  
So I lied to my wife that I was going on a business trip
 
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم
 
 After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity
 
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی
  
My neighbors said that she died
همسایه ها گفتن که اون مرده
 
I did not shed a single tear
 
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
 
They handed me a letter that she had wanted me to have
 
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
  
"My dearest son,
I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children
ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
 
I was so glad when I heard you were coming for the reunion
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
 
But I may not be able to even get out of bed to see you
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
 
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم


 You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye
 
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از  دست دادی
 
 As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye
 
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
 
So I gave you mine
 
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
 
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
 
With my love to you
با همه عشق و علاقه من به تو
 
Your mother
 
مادرت

خلقت زن

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.

فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد :

چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟

خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟

او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد

و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را،

از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.

و شش جفت دست داشته باشد.

فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.

گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟

خداوند پاسخ داد :

فقط دست ها نیستند.

مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند.

-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.

یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد

که چه کار می کنید،

از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

یک جفت باید پشت سرش داشته باشد

که آنچه را لازم است بفهمد !!

و جفت سوم همین جا روی صورتش است

که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،

بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است.

باشد فردا تمامش بفرمایید .

خداوند فرمود : نمی شود !!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که

این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری،

خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند

و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .

بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام.

تصورش را هم نمی توانی بکنی که

تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .

فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟

خداوند پاسخ داد :

نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد .

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد.

به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده اید.

خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است.

فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟

خداوند گفت :

اشک وسیله ای است برای ابراز شادی،

اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.


فرشته متاثر شد.

شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید،

چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند.

زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.

سختی ها را بهتر تحمل می کنند.

بار زندگی را به دوش می کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.

وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.

وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.

وقتی خوشحالند گریه می کنند.

و وقتی عصبانی اند می خندند.

برای آنچه باور دارند می جنگند.

در مقابل بی عدالتی می ایستند.

وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد،

نه نمی پذیرند.

بدون کفش نو سر می کنند،

که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.

برای همراهی یک دوست مضطرب،

با او به دکتر می روند.

بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند

گریه می کنند و و قتی دوستانشان

پاداش می گیرند، می خندند.

در مرگ یک دوست، دلشان می شکند.

در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،

با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند،

قوی، پابرجا می مانند.

آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند

که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد

زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند

که بغل کردن و بوسیدن می تواند

هر دل شکسته ای را التیام بخشد.

کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می آورند.

آنها شفقت و فکر نو می بخشند.

زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.

 

خداوند گفت : این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد .

فرشته پرسید : چه عیبی ؟

خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند.

 

مورچه

یک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.

هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک «جور» به او پاداش می دهم.»

یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد!»

مورچه گفت:«بی خیالش باش، من می دانم که چه باید کرد.»

بالدار گفت:«آنجا نیش زنبور است.»

مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»

بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»

مورچه گفت:«اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»

بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»

مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»

بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»

مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»

بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»

مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی و حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»

مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را می گویند «حیوان خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.

مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار              دست و پایش در عسل شد استوار

از تپیدن سست شد پیوند او               دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو جو به او پاداش می دهم.»

گر جوی دادم دو جو اکنون دهم                تا از این درماندگی بیرون جهم

 

مورچه بالدار از سفر برمی گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.»