آراج آفاق

مسجدسلیمان دیار بختیاری(mis) ، جملات کوتاه و آموزنده ،گنجینه های معنوی

آراج آفاق

مسجدسلیمان دیار بختیاری(mis) ، جملات کوتاه و آموزنده ،گنجینه های معنوی

عاشقانه ترین دعایى که به آسمان رفت

عاشقانه ترین دعایى که به آسمان رفت 

 

یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه. 

 

 

 

هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این کامل نیست."
او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره مى میره."

هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که "تروى" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید که مى ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند.

سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود که مى شکست. من بدن کوچک تروى را به خود فشردم و یکى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذى را بیاورد. احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت.
سؤالى روبرویم قرار داشت: "براى بچه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم؟"

تنها فکرى که به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده که برایت مهم است ... با او گریه کن." انگار ته زندگى کودکانه او داشت بالا مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و به بچه هاى کلاس گفتم: "بیایید براى تروى و مادرش دعا کنیم." دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود. 

 

 

 

پس از چند دقیقه، تروى نگاهم کرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد.

هنگامى که براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى کرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود. 

 

 

 

شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم ...

داستان شگفت انگیز حاتم اصم

داستان شگفت انگیز حاتم اصم 

 

حاتم اصمّ از زاهدان و عارفان وارسته عصر خود بود و با همه موقعیتى که در میان مردم داشت از نظر معیشت با عائله اش در کمال سختى و دشوارى به سر مى برد ، ولى اعتماد و توکّل فوق العاده اى به حضرت حق داشت .
شبى با دوستانش ، سخن از حج و زیارت کعبه به میان آوردند ، شوق زیارت و عشق به کعبه و رفتن به محلّى که پیامبران خدا در آنجا پیشانى عبادت به خاک ساییده بودند ، دلش را تسخیر و قلبش را دریایى از اشتیاق کرد .
چون به خانه برگشت ، زن و فرزندانش را مورد خطاب قرار داد که : اگر شما با من موافقت کنید من به زیارت خانه محبوب مشرف شوم و در آنجا شما را دعا کنم . همسرش گفت : تو با این فقر و پریشانى و تهى دستى و نابسامانى و عائله سنگین و معیشت تنگ ، چگونه بر خود و ما روا مى دارى که به زیارت کعبه روى ؟ این زیارت بر کسى واجب است که ثروتمند و توانا باشد . فرزندانش گفتار مادرشان را تصدیق کردند ، مگر دختر کوچکش که با شیرین زبانى خاص خودش گفت : چه مانعى دارد اگر به پدرم اجازه دهید عازم این سفر شود ؟ بگذارید هرجا مى خواهد برود ، روزى بخش ما خداست و پدر وسیله و واسطه این روزى است ، خداى توانا مى تواند روزى ما را از راه دیگر و به وسیله اى غیر پدر به ما برساند . همه از گفته دختر هوشیار ، متوجه حقیقت شدند و اجازه دادند پدرشان به زیارت خانه حق رود و آنان را دعا کند .
حاتم ، بسیار خوشحال شد و اسباب سفر آماده کرد و با کاروان حاجیان عازم زیارت شد . همسایگان وقتى از رفتن حاتم و علّت رفتنش که گفتار دختر بود خبردار شدند به دیدن دختر آمدند و زبان به ملامتش گشودند که چرا با این فقر و تهى دستى اجازه دادى به سفر رود ، این سفر چند ماه به طول مى انجامد ، بگو در این مدت طولانى مخارج خود را چگونه تامین خواهید کرد ؟
خانواده حاتم هم زبان به طعنه گشودند و دختر کوچک خانواده را در معرض تیر ملامت قرار دادند و گفتند : اگر تو لب از سخن بسته بودى و زبانت را حفظ مى کردى ما اجازه سفر به او نمى دادیم .
دختر ، بسیار محزون و غمگین شد و از شدّت غم و اندوه اشکهاى خالصش به صورت بى گناهش ریخت و در آن حال ملکوتى و عرشى دست به دعا برداشت و گفت : پروردگارا ! اینان به احسان و کرم تو عادت کرده اند و همیشه از خوان نعمت تو بهره مند بودند ، آنان را ضایع مگردان و مرا هم نزد آنان شرمسار مکن .
در حالى که جمع خانواده متحیّر و مبهوت بودند و فکر مى کردند که از کجا قوتى براى گذران امور زندگى بدست آورند ، ناگهان حاکم شهر که از شکار برمى گشت و تشنگى شدید او را در مضیقه و سختى انداخته بود، عده اى را به در خانه آن فقیران نیازمند و محتاجان تهى دست فرستاد تا براى او آب بیاورند .
آنان حلقه به در زدند ، همسر حاتم پشت در آمد و گفت : کیستید و چه کار دارید ؟ گفتند : حاکم اینجا ایستاده و از شما شربتى آب مى خواهد . زن با حالت بهت به آسمان نگریست و گفت : پروردگارا ! ما دیشب گرسنه به سر بردیم و امروز حاکم منطقه به ما محتاج شده و از ما آب مى خواهد !!
سپس ظرفى را پر از آب کرد و نزد امیر آورد و از این که ظرف ظرفى سفالین است عذرخواهى نمود .
امیر از همراهان پرسید : اینجا منزل کیست ؟ گفتند : حاتم اصم که یکى از زاهدان و عارفان وارسته است ، شنیده ایم او به سفر رفته و خانواده اش در کمال سختى به سر مى برند . حاکم گفت : ما به اینان زحمت دادیم و از آنان آب خواستیم ، از مروّت دور است که امثال ما به این مستمندان زحمت دهند و بارشان را بر دوش ایشان بگذارند . این بگفت و کمربند زرّین خود را باز کرد و به داخل منزل انداخت و به همراهانش گفت : هرکس مرا دوست دارد کمربندش را به این منزل اندازد . همه همراهان کمربندهاى زرین خود را باز کرده به درون منزل انداختند . هنگامى که مى خواستند برگردند حاکم گفت : درود خدا بر شما باد ، هم اکنون وزیر من قیمت کمربندها را مى آورد و آنها را مى برد . چیزى فاصله نشد که وزیر پول کمربندها را آورد و تحویل همسر حاتم داد و کمربندها را گرفت و برد !!
چون دخترک این جریان را دید ، اشک از دیدگان ریخت . به او گفتند : باید شادمان باشى نه گریان ، زیرا خداى مهربان پرتوى از لطفش را به ما نشان داد و چنین گشایشى در زندگى ما ایجاد کرد . دخترک گفت : گریه ام براى این است که ما دیشب گرسنه سر به بالین نهادیم و امروز مخلوقى به ما نظر انداخت و ما را بى نیاز ساخت ، پس هرگاه خداى مهربان به ما نظر اندازد آن نظر چه خواهد کرد ؟ سپس براى پدرش اینگونه دعا کرد : پروردگارا ! چنان که به ما مرحمت کردى و کارمان را به سامان رساندى ، به سوى پدرمان هم نظرى انداز و کارش را به سامان برسان .
اما حاتم در حالى با کاروان به سوى حج مى رفت که کسى در کاروان فقیرتر از او نبود ، نه مرکبى داشت که بر آن سوار شود ، نه توشه قابل توجهى که سفر را با آن به راحتى طى کند ، ولى کسانى که در کاروان او را مى شناختند کمک ناچیزى بدرقه راه او مى کردند .
شبى امیر الحاج به درد شدیدى گرفتار شد ; طبیب قافله از معالجه اش عاجز شد ، امیر گفت : آیا در میان قافله کسى هست که اهل حال باشد تا براى من دعا کند ، شاید به دعاى او از این بلا نجات یابم . گفتند : آرى ، حاتم اصم . امیر گفت : هرچه زودتر او را به بالین من حاضر کنید . غلامان دویدند و او را نزد امیر آوردند . حاتم سلام کرد و کنار بستر امیر براى شفاى امیر دست به دعا برداشت ; از برکت دعایش امیر بهبود یافت ، به این خاطر مورد توجه امیر قرار گرفت ، پس دستور داد مرکبى به او بدهند و مخارجش را تا برگشت از سفر حج به عهده وى گذارند .
حاتم از امیر سپاسگزارى کرد و آن شب با حالى خاص با خداى مهربان به راز و نیاز پرداخت ، چون به بستر خواب رفت و خوابش برد در عالم خواب شنید گوینده اى مى گوید : اى حاتم ! کسى که کارهایش را با ما اصلاح کند و بر ما اعتماد داشته باشد ، ما هم لطف خود را شامل حال او مى کنیم ، اینک نگران همسر و فرزندانت مباش ، ما وسیله معاش آنان را فراهم آوردیم . چون از خواب برخاست حمد و ثناى الهى را بجا آورد و از این همه عنایت حق شگفت زده شد .
هنگامى که از سفر برگشت ، فرزندانش به استقبالش آمدند و از دیدن او خوشحالى مى کردند ، ولى او از همه بیشتر به دختر خردسالش محبت ورزید و او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت : چه بسا کوچک هاى ظاهرى که در باطن بزرگان اجتماع اند ، خدا به بزرگ تر شما از نظر سنّ توجه نمى کند ، بلکه به آن که معرفتش در حق او بیشتر است نظر دارد ، پس بر شما باد به معرفت خدا و اعتماد بر او ، زیرا کسى که بر او توکل کند وى را وا نمى گذارد.

عشق دستمال کاغذی به اشک !

عشق دستمال کاغذی به اشک ! 

 

 

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم !

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت.

یک روز بارانی

 

  

 

یک روز بارانی
 

 

 

 

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!

زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در ماشین را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟
زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم" 

 

 

 

سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."
خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!
زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.

عجب معلم سختگیری است این روزگار که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد ...  

 

دو تا گرگ

 

 

دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند. یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف رو زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکارهای پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس.

یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت: "چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده."
ـ "بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن؟"
ـ "بریم به اون آغل بزرگه که دومنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم."
ـ "معلوم میشه مخت عیب کرده. کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره. رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون. چنون دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد."
ـ "تو اصلاً ترسویی. شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه."
ـ "یادت رفته بابات چه جوری مرد؟ مثه دزد ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش"
ـ "بازم اسم بابام رو آوردی؟ تو اصلاً به مرده چکار داری؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد؟"
ـ "بابای من خر نبود از همه دوناتر بود. اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد، می رفتم باش زندگی می کردم. بده یه همچه حامی قلتشنی مثه آدمیزاد را داشته باشیم؟ حالا تو میخوای بزنی به ده، برو تا سر تو بِبُرن، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن."
ـ "من دیگه دارم از حال میرم. دیگه نمی تونم پا از پا وردارم."
ـ "اه" مث اینکه راس راسکی داری نفله میشی. پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده؟"
ـ "آره، ‌نمی خواسم به نامردی بمیرم. می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم."

گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد. دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای موهای پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت. رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید:

ـ "داری چکار می کنی؟ منو چرا گاز می گیری؟"
ـ "واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی. پس دوستی برای کی خوبه؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی؟"
ـ "چه فداکاری ای؟"
ـ "تو که داری میمیری. پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم."
ـ منو بخوری؟"
ـ "آره مگه تو چته؟"
ـ "آخه ما سالهای سال با هم دوست جون جونی بودیم."
ـ "برای همینه که میگم باید فداکاری کنی."
ـ "آخه من و تو هر دومون گرگیم. مگه گرگ، گرگو می خوره؟"
ـ "چرا نخوره؟ اگرم تا حالا نمی خورده، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن."
ـ "آخه گوشت من بو نا میده"
ـ "خدا باباتو بیامرزه؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده؟
ـ "حالا راس راسی میخوای منو بخوری؟"
ـ "معلومه چرا نخورم؟"
ـ "پس یه خواهشی ازت دارم."
ـ "چه خواهشی؟"
ـ "بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن."
ـ "واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن. من دارم فداکاری می کنم و می خام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم. مگه نمی دونی اگه نخورممت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه."

گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید ...

نتیجه گیری اخلاقی :
1. گرگها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند
2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است
3. گرگها که سود و زیان ندارند این هستند، پس چه برسد به بعضی از انسانها ...
4. جوانمردی پیر و جوان ندارد، حتی زن و مرد هم ندارد. بیاییم همیشه جوانمرد باشیم