کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود .
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :...
چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشحال بود از زندگی خوشنود !
به خانه که رسید از رضایت لبریز بود...
زائر کوی دوست
دستی مهربان سه مرتبه پایش را لمس کرد نگاه کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود.
- برخیز کربلایی رضا! پایت را شفا دادیم.
جوان اعتنا نکرد. مرد رفت اما دوباره برگشت.
- برخیز پایت را شفا دادیم.
کاروان سرای شاه عباسی بیرون روستای ایوانکی اولین منزلگاه کاروانهایی بود که از تهران عازم خراسان میشدند. در چوبی و بزرگ کاروان سرا که باز شد شترها بیرون آمدند. کاروان آماده حرکت بود. زوار، زن و مرد، پیر و جوان برشترها سوار شده بودند. خورشید آرام آرام از دل کویر بیرون آمد. کاروان دور شد. صدای زنگ شتران در حاشیهی کویر طنین انداخت. پیر مرد کاروانسرادار به سمت یکی از حجرهها رفت. وارد شد. مسافر جوان در بستر دراز کشیده بود. تب و لرز داشت. صورتش سرخ شده بود. هذیان میگفت. پیرمرد پارچهای مرطوب را روی پیشانی او گذاشت. در این هنگام همسر پیرمرد وارد شد کنار جوان نشست. به شوهرش نگاه کرد و گفت:
- حالش چطوره؟
- میبینی که چه حال و روزی داره؟
- باید براش حکیم بیاریم.
- از کجا؟ گرمسار یا ورامین؟ حکیم کجا بوده تو این بیابون!
تب و لرز جوان قطع شده بود. از پیرمرد پرسید:
- کاروان هنوز نرفته؟
- چند روز پیش حرکت کرد! حالت خیلی بد بود. نزدیک بود بمیری. انشاءالله بهتر که شدی با یکی از کاروانها میفرستمت مشهد. راستی اسمت چیه؟ اهل کجایی؟
- رضا! اصلیتم تبریزیه. ساکن کربلا هستم.
- خوش به حالت کربلایی رضا! مجاور امامی. من که آرزوی سفر عتبات به دلم مونده. میترسم بمیرم و موفق به زیارت آقام نشم.
جوان از جایش نیمخیز شد. پیرمرد به او کمک کرد. خواست حرکت کند. اما نتوانست. دستی به پای چپش کشید.
- چه شده؟ چرا راه نمیری؟
- پای چپم!
- چی شده؟
- بی حس شده. انگار فلج شدم.
چند هفته گذشت. هنوز کاروانی نیامده بود. پای جوان بیحس بود. در اندیشه فرو رفت. باید کاری میکرد. فکری به ذهنش رسید. پیرمرد را صدا زد:
- چیه کربلایی رضا کاری داشتی؟
- یه زحمتی برایت داشتم.
- بفرما.
- وسایل نجاری داری؟ چند تکه چوب، اره، میخ و چکش!
پیرمرد رفت و ساعتی بعد برگشت. جوان دست به کار شد. کارش که تمام شد لبخندی از سر رضایت زد. پیرمرد عصاهای چوبی را گرفت و با دقت براندازشان کرد:
- کربلایی رضا منتظر کاروان نمیمونی؟
- نه، باید برم تا حالاشم خیلی دیر شده باید برم مشهد زیارت کنم و برگردم کربلا خانوادهام نگران میشن.
پیرمرد کیسهای را به جوان داد و گفت:
جوان پیشانی او را بوسید و به راه افتاد. به سختی قدم بر میداشت. پیرمرد و زنش صبر کردند تا جوان از چشم آنها ناپدید شد.
- با این حال و روز به مشهد میرسه؟
- نمیدونم. اگه خدا بخواد میرسه ولی سفرش چقدر طول بکشه خدا می دونه.
جاده بیانتها مینمود. روزها و هفتهها گذشت. گاه سواری یا کاروان کوچکی از راه میرسید. مقداری از مسیر او را سوار میکردند و باز بیابان بود و عصاهای چوبی و خورشید که همچنان میتابید. شبها به مسجدی یا خرابهای پناه میبرد. از سرما به خود می لرزید. خستگی، تشنگی و گرسنگی امانش را بریده بود. حرکت کُند و یکنواختش با پاهایی تاول زده ادامه داشت.
آن روز خسته و نا امید خودش را به بالای تپهای رساند. با دیدن منظرهی پیش رو نفس عمیق کشید و لبخند زد:
از فراز تپّه سلام گنبد طلایی رضوی در دور دست پیدا بود.
نیمه شب وارد شهر شد. کوچهها خلوت بود. خودش را به خیابان بالاسر رساند. گوشهی پیاده رو دراز کشید. کفشهای پارهاش را زیر سرش گذاشت. از شدت خستگی خوابش برد. چشم که باز کرد هوا روشن شده بود. مردم به سمت حرم در حال حرکت بودند به زحمت بلند شد. خسته و خاک آلود بود. در نیمه راه متوقف شد. باید به حمام میرفت. ساعتی بعد وارد حرم شد. از صحن عتیق گذشت. مقابل کفشداری عصا از دستش رها شد و با صورت روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد.
به زحمت نیم خیز شد و عصاها و کفش را به کفشداری داد. خودش ر روی زمین کشید. خدام به او کمک کردند کنار ضریح نشست. حرم هنوز شلوغ نشده بود. چشمانش را بست. لحظاتی بعد به خوابی عمیق فرو رفت.
دستی مهربان سه مرتبه پایش را لمس کرد نگاه کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود.
جوان اعتنا نکرد. مرد رفت اما دوباره برگشت.
- برخیز پایت را شفا دادیم.
- چرا مرا اذیت میکنی؟ پیکار خود برو مرا به حال خود بگذار.
مرد رفت اما برای بار سوم بازگشت.
- کربلایی رضا پایت را شفا دادیم بلند شو!
- تو را به حق خدا و پیغمبر، به حق موسی بن جعفر بگو کیستی؟
- من علی بن موسی الرضا هستم.
جوان دستش را دراز کرد تا دامان امام را بگیرد. از خواب پرید. زبانش بند آمده بود. نفسش به شماره افتاد. شرع کرد به فرستادن صلوات. پای چپش را حرکت داد. زانویش به راحتی خم و راست میشد. دیگر پایش بیحس نبود. بر ضریح بوسه زد و آهسته دور شد. حرم شلوغ شده بود. اگر مردم میفهمیدند شفا گرفته لباسش را تکه تکه میکردند. از میان جمعیت گذشت. جلوی کفشداری رسید. کفشهایش را گرفت و حرکت کرد. در این هنگام صدایی شنید. برگشت. کفشدار بود.
برای کسی که خدا را قبول ندارد چه دلیلی بیاوریم؟
حضرت رضا علیهالسلام در میان دوستان خود بودند که یکی از منکران وجود خداوند تبارک و تعالی از را راه رسید.
امام به او فرمود: اگر حق با شما باشد، و خدایی در کار نباشد، ما و شما برابریم، و نماز و روزه و زکات و ایمان ما، به ما زیان نخواهد رسانید. اما اگر حق با ما باشد، در این صورت ما رستگاریم و شما زیانکار و در هلاکت خواهید بود.
مرد منکر گفت: به من بفهمان که خدا چگونه است و در کجاست؟
امام رضا علیهالسلام فرمود: وای بر تو! این راهی که میروی غلط است. خدا «چگونگی»را «چگونه»کرد؛ بیآنکه او به «چگونگی» توصیف شود و او مکان را مکان کرد بیآنکه خود دارای مکان باشد؛ بنابراین ذات پاک خدا با چگونگی و مکان شناخته نمیشود و با هیچیک از نیروهای حس درک نمیشود و به هیچچیزی تشبیه نمیگردد.
مرد گفت: اگر خدا با هیچیک از نیروهای حس درک نمیشود، بنابراین او چیزی نیست.
امام رضا علیهالسلام فرمود: وای بر تو! چون نیروهای حسی تو از درک او عاجز هستند، او را انکار کردی؟ ولی ما در عین آنکه نیروهای حسی ما از درک ذات او عاجز است، به او ایمان داریم و یقین داریم که او پروردگار ماست و به هیچچیزی شباهت ندارد.
مرد گفت: به من بگو خدا از چه زمانی بوده است؟
امام رضا علیهالسلام فرمود: به من خبر بده که خدا از چه زمانی نبوده است، تا من به تو خبر دهم که در چه زمانی بوده است.
منکر گفت: دلیل بر وجود خدا چیست؟
امام رضا علیهالسلام فرمود: من وقتی که به پیکر خود مینگرم، نمیتوانم در طول و عرض آن چیزی بکاهم یا بیفزایم، زیانها و بدیهایش را از آن دور سازم و سودش را به آن برسانم؛ از همین موضوع تعیین کردم که این ساختمان دارای سازندهای است؛ ازاینرو به وجود صانع و سازنده اعتراف کردم؛ افزون بر آن، گردش سیارات، پیدایش ابرها، وزیدن بادها و سیر خورشید، ماه و ستارگان و نشانههای شگفتانگیز و آشکار دیگر را که دیدم، دریافتم که این گردندهها گرداننده دارد و این موجودات دارای سازنده و پردازنده است.
و اینجا دیگر مرد حرفی برای گفتن نداشت!
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد ، با بی قراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد ، ساعت ها به اقیانوس چشم میدوخت ، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.
|