آراج آفاق

مسجدسلیمان دیار بختیاری(mis) ، جملات کوتاه و آموزنده ،گنجینه های معنوی

آراج آفاق

مسجدسلیمان دیار بختیاری(mis) ، جملات کوتاه و آموزنده ،گنجینه های معنوی

درسی در جهت یکرنگی و همدلی

خوب فکر می کنید چه منظره ای رو در این تصویر می‌بینید؟ 

 

 

اگه نتونستید حدس بزنید به تصویر بعدی نگاه کنید
 

 

 

 

حدس بزنید... اگه مطمئن نیستید باز هم نمای واضح‌تری رو از فاصله ی نزدیکتر ببینید
 

 

 

 

خوب دیگه تقریبا مشخص شد که چی به چیه و فکر نمیکنم دیگه لازم باشه من اشاره ای کنم
 

 

 

 

بله . تصاویری که مشاهده کردید هزاران پنگوئن "کینگ" را با نوزادهایشان نشان می‌دهد. برای جلوگیری از یخ زدن جوجه پنگوئن‌ها، آنها یک گردهمایی بزرگ ترتیب داده‌اند تا با حرارت بدن‌هایشان یکدیگر را از سرما حفظ کنند. پس آن لکه‌های قهوه‌ای بزرگ در تصاویری که از ارتفاع زیاد گرفته بودند، در واقع جوجه پنگوئن‌های قهوه‌ای بودند. این تصاویر توسط یک هلیکوپتر و از ارتفاع 600 متری از منطقه‌ای به نام جورجیای جنوبی نزدیک جزایر معروف فالکلند در اقیانوس اطلس جنوبی تهیه شده‌‌اند. درجه حرارت در هنگامی که تصاویر ثبت می‌شدند، منفی 15 درجه سانتیگراد بود. دلیل این قضیه انست که جوجه پنگوئن‌ها در 3 هفته اول زندگی نمی‌توانند درجه حرارات بدن خود را تنظیم کنند، بنابراین والدین مجبور هستند آنها را به صورت گروهی نزدیک هم نگه دارند و هر 3-2 ساعت به آنها غذا بدهند.

باز هم آفـــــرین به این هماهنگی و حس همنوع دوستی در دنیای پنگوئنی! باشد که شاید، ما انسانها نیز از این حیوانات بی گناه در جهت یکدل و یکسو شدن، درسی بیاموزیم.

داستان

روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم !

درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.  

 

 

 

آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز.

و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم.

درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.

پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

 

شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟

 

مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.

 

آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟

 

عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد.

 

درختان میوه خود را نمی خورند،

ابرها باران را نمی بلعند،

رودها آب خود را نمی خورند،

چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.

 

اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت  و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.

در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.

هر چه بیشتر بدست می آوری، هرچه کمتر می بخشی، کمتر داری

 

زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها

 

این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟  

سوپ قارچ

سوپ قارچ 

مواد لازم:
قارچ: 500 گرم
خامه: 100 گرم
آرد: 2 قاشق غذاخوری
شیر: یک لیتر
آب مرغ: یک لیتر
کره: ۱۰۰ گرم
سینه مرغ: یک عدد
تره فرنگی خرد شده: یک پیمانه
ذرت پخته شده: یک پیمانه


طرز تهیه:
سینه مرغ را حبه ایی خرد کرده و با نمک و فلفل و آبلیمو و زعفران تفت دهید، کره را داخل قابلمه می ریزیم تا داغ شود و سپس قارچ را خرد کرده و داخل آن می ریزیم و تفت می دهیم، آرد را به آن اضافه کرده و آن را هم کمی تفت می دهیم. سپس آب مرغ را به آن اضافه می کنیم تا کمی غلظت بگیرد، مرغ و تره فرنگی را نیز به آن افزوده و روی حرارت بگذارید تا تره فرنگی ها هم بپزد. ذرت و شیر را به آن اضافه می کنیم و با نمک و فلفل مواد را مزه دار می کنیم. به مدت سی دقیقه حرارت می دهیم تا غلیظ شود، بعد آن را از روی حرارت برمی داریم تا خنک شود. خامه را به آن اضافه کرده و مجدداً روی حرارت می گذاریم تا سوپ گرم شود اما نباید زیاد بجوشد.  

 

بهترین روز زندگی

عده­ای دوست در یک میهمانی شام گرد هم جمع شده بودند.. هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف می­کردند،
یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟
زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم.
زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد.
مردی گفت: روزی که از کارم اخراج شدم بهترین و بدترین روز عمرم بوده است. آن روز، باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازه­ای را شروع کنم و از آن روز از هر قسمت زندگیم راضی بودم.
این گفتگو ادامه داشت تا اینکه نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود. از او پرسیدند: بهترین روز عمر تو چه روزی بوده است؟
زن گفت بهترین روز زندگی من امروز است. زیرا امروز روزی است که بیش از همه روزها برایم ارزشمندتر است. من نمی­توانم دیروز را بدست بیاورم و آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است.. تا آن را هر طوری که می­خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم پس بهترین روز من است و خدا را برای این شکر می­کنم. 

به نظر من خوش به حال این زن. در زندگی هر کدوم از ما روزهای خوب و بدی وجود داشته. شاید روزهایی رسیده که حتی حسرت خاطرات خوش گذشته رو خوردیم. ولی اگه به امروزمون دقت کنیم می­تونیم همون خاطرات رو تکرار کنیم. می­تونیم همون خاطرات خوش در کنار کنار کسی بودن، لحظه احساس غرور کردن و ... رو دوباره تجربه کنیم. یا می­تونیم همون روزمون رو تبدیل کنیم به روزی که گندترین روز زندگیمون بوده. البته بعضی وقتها دست خود ما نیست، مثلاً یک عزیزی عمرش رو از دست می­ده و از این دست مسائل. اما خیلی چیزها در اختیار ماست. ما می­تونیم مثل یک نقاش تابلوی زندگی خودمون رو نقاشی کنیم.
به خاطر داشته باشید که آینه­ی خودرو برای این نیست که رو به عقب رانندگی کنید. باید از گذشته درس بیاموزیم نه اینکه در گذشته­ها زندگی کنیم. آنتونی رابینز
دو روز در هفته است که نسبت به آن هرگز نگران نیستم. دو روز بدون دغدغه و رها از بیم و هراس. یکی از این روزها ((دیروز)) است و روز دیگر ((فردا)). رابرت بردت
سعدیا ((دی)) رفت و ((فردا)) همچنان موجود
نیست در میان این و آن، فرصت شمار امروز را
یه چیزی رو یادتون نره دوستان: امروز اولین روز از بقیه زندگی شماست. اگه تصمیم گرفتید می­تونید از همین لحظه دوباره شروع کنید.

جادوی لبخند

 

 

بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو" اثر "آنتوان دوسنت اگزوپری" را می شناسند. این داستان از معروف‌ترین داستان‌های کودکان و سومین داستان پرفروش قرن بیستم در جهان است. در این داستان اگزوپری به شیوه‌ای سورئالیستی و به بیانی فلسفه ای به دوست داشتن و عشق و هستی می‌پردازد. طی این داستان اگزوپری از دیدگاه یک کودک پرسش‌گر سوالات بسیاری را از آدم ها و کارهای آنان مطرح می کند. این اثر به 150 زبان مختلف ترجمه شده‌ است و مجموع فروش آن به زبان‌های مختلف از هشتاد میلیون نسخه گذشته است، اما شاید همه ندانند که نویسنده ی داستان یک خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد.

قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند، او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :"مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم."جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم گفتم شاید از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را بازرسی کرده بودند در رفته باشد خوشبختانه یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟" به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.  


 

 

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :"آره ایناهاش" او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند. قفل درب سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد! نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند!!! 
 

 

تنها یک لبخند زندگی مرا نجات داد !


بله لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی، زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما در حیات خود لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم، لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها (من) حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم، من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه های ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند.

داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است، آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی (من) طبیعی خود نکشیده است و با هم وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می‌دهد.