آراج آفاق

مسجدسلیمان دیار بختیاری(mis) ، جملات کوتاه و آموزنده ،گنجینه های معنوی

آراج آفاق

مسجدسلیمان دیار بختیاری(mis) ، جملات کوتاه و آموزنده ،گنجینه های معنوی

مارها و قورباغه ها

 

 

 

مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه‌ها علیه مارها به لک لک‌ها شکایت کردند . 


لک لک‌ها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از این حمایت شادمان شدند. 


طولی نکشید که لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها. 


قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. 


عده ای از آنها با لک لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند. 


مارها بازگشتند ولی اینبار همپای لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند. 


حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. 


ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! 


اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان !!؟؟ 


 

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم ؟

مزرعه

 

پیرمرد تنهایی در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولی چاره ای دیگر نبود تا از او کمک بگیرد.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال با این وضعیت نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. ولی در صورتی هم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر.

زمان زیادی نگذشت تا اینکه پیرمرد تلگرافی را با این مضمون دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام !
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهی چه کنی ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم !
 

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید
مسلما می توانید از عهده ی آن بخوبی برآیید.
مانع فقط ذهن است !
نه اینکه شما در کجا هستید و آیا انجام کاری حتی در دور دست ها امکان پذیر هست یا نه ...!

آرایشگر و مشتری

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.  

در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.  

آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. 

 آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.  

به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ ب 

چه های بی سرپرست پیدا می شد؟  

اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد.  

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.  

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.  

به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.  

آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم.  

من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند!  

موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است.  

خدا هم وجود دارد !  

فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.

شب قدر

موسی (علیه السلام)گفت:

خداوندا! مى‏خواهم به تو نزدیک شوم، فرمود:

قرب من از آن کسى است که شب قدر بیدار شود.

گفت: خداوندا! رحمتت را مى‏خواهم، فرمود:

رحمتم از آن کسى است که در شب قدر به مسکینان رحمت کند.

گفت: خداوندا! جواز گذشتن از صراط را از تو مى‏خواهم فرمود:

آن، از آن کسى است که در شب قدر صدقه‏اى بدهد.

گفت‏: خداوندا! از درختان بهشت و از میوه‏هایش مى‏خواهم، فرمود:

آنها از آن کسى است که در شب قدر تسبیحش را انجام دهد.

گفت: خداوندا! رهایى از جهنم را مى‏خواهم، فرمود:

 آن، از آن کسى است که در شب قدر استغفار کند.

گفت‏: خداوندا خشنودى تو را مى‏خواهم، فرمود:

           خشنودى من از آن کسى است که در شب قدر دو رکعت نماز بگذارد.

 

شب قدر

 رساله‏ای که نوشتم ز اشک ناز فروشم

نه شد که بر تو فرستم نه شد که باز بپوشم

 گناه و درد به یک سو غم فراق به یک سو

تمام عمر دو بار گران نشسته به دوشم

 گلایه هست و لیکن نمانده حال گلایه

تو درسئوال بکوش و مبین چنین‏که‏خموشم

 ز پای گرچه بیفتم وصال تو ندهد دست

ولی چه چاره که باید تمام عمر بکوشم

 اگر چه بی کس و کارم اگر چه هیچ ندارم

به عالمی سر مویی ز زلف تو نفروشم

 قسم به دیده جوشان قسم به خانه بدوشان

که تا نیامدنت جز به خُمّ اشک نجوشم

 به حال بی کسی من کسی نکرد عنایت

ثمر نداد فغانم، اثر نکرد خروشم

 دل گرفته علاجی بغیر گریه ندارد

من آن علاج به دستم من آن پیاله به دوشم

 چگونه هست میسّر که رانی از در لطفت

مرا که قید تو بر گردن است و حلقه به گوشم