مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت
۱- محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز می کردم
۲- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
۳- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم
۴- به پستی و دوروئی تو بیشتر پی می برم و
۵- این احساس در قلب من قوت می گیرد که بالاخره روزی باید
۶- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که
۷- شریک زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار کوتاه بود اما
۸- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و
۹- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم
۱۰- این خودخواهی . حسادت و تنگ نظری تو را هیچکس نمی تواند تحمل کند و با این وضع
۱۱- اگر ازدواج ما سر بگیرد . تمام عمر را
۱۲- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدائی از هم
۱۳- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان که
۱۴- از زدن این حرفا اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش
۱۵- این مطالب را از روی عمق احساسم می نویسم و چقدر برایم ناراحت کننده است اگر
۱۶- باز بخواهی درصدد دوستی با هم برآئی . بنابراین از تو می خواهم که
۱۷- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش
۱۸- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمی توان گفت که دارای کمترین
۱۹- عواطف . احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه
۲۰- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمی توانم قانع شوم که
۲۱- تو را دوست داشته باشم و شریک زندگی تو باشم .
و در آخر اگر می خواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی . از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان .
جراحان در قدیم لباس سفید میپوشیدند که رنگ پاکی است. اما بر اساس مقالهای که در یکی از شمارههای نشریه Today’s Surgical Nurse در سال 1998، در اوائل قرن بیستم یک دکتر مشهور رنگ لباسش را به سبز تغییر داد، چرا که تصور میکرد این رنگ برای چشمان جراح راحتتر است. گرچه مشکل است که این نظر را تایید کرد که لباسهای سبز به این دلیل رایج شدهاند، اما رنگ سبز یا آبی ممکن است به خصوص از این لحاظ مناسب باشد که به پزشکان کمک میکند در اتاق عمل بهتر ببینند، زیرا رنگ متضاد یا مکمل رنگ قرمز به حساب میآید.
رنگ آبی یا سبز به دو دلیل به دید بهتر جراحان کمک میکند :
اول اینکه نگاه کردن به رنگ آبی یا سبز می تواند دید دکتر از اشیای قرمز از جمله احشای خونآلود را تقویت کند. مغز رنگها را نسبت به یکدیگر تفسیر میکند. اگر جراح به چیزی خیره شود، که به رنگ قرمز یا صورتی باشد، حساسیتش را نسبت به آنها از دست میدهد. در واقع پیامهای مربوط به رنگ قرمز در مغز محو میشود، که میتواند باعث شود پزشک تفاوتهای ظریف رنگ اجزای بدن را به درستی نبیند. نگاه کردن گاه به گاه به چیزی سبزرنگ میتواند چشمها را به تغییرات در رنگ قرمز حساستر کند.
- دوم اینکه چنین تمرکز شدید و مداومی بر روی رنگهای قرمز ممکن است باعث توهمات بینایی سبز رنگ روی سطوح سفیدرنگ شود که حواس جراح را پرت میکند. این شبحهای سبزرنگ در صورتی که نگاه جراح از بافتهای قرمز بدن به چیزی سفید رنگ مانند پارچههای تخت یا لباس سفید متخصص بیهوشی بیفتد، ممکن است ظاهر شوند.
یک شبح سبزرنگ از احشای قرمز بیمار ممکن است روی پسزمینه سفید ظاهر شود. جراح به هر جا که نگاه کند، این تصویر پریشان کننده مانند نقاط نورانی شناوری که پس از فلاش زدن دوربین جلوی چشمان شما ظاهر میشود، دید او را دنبال میکند. (after effect illusion)
این پدیده به این علت رخ میدهد که نور سفید حاوی همه رنگهای رنگینکمان از جمله سبز و قرمز است. اما از آنجا که همانطور که در بالا گفته شد، دید جراح حساسیتش را به رنگ قرمز از دست داده است، بنابراین مغز پیامهای دریافتی را به رنگ سبز تفسیر میکند. اما اگر دکتر به پارچههای سبز یا آبی به جای سفید نگاه کند، این اشباح سبزرنگ با رنگ سبز مخلوط میشوند، و حواس او را پرت نمیکنند. بنابراین به نظر میرسد که رنگ سبز برای دکترها بهترین رنگ باشد و دلیلی موجه تر برای استفاده از این رنگ بنظر نمی رسد.
در زمان های قدیم، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من میمون های اینجا را خریدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله را قبول کردند.
به نظر آنها قیمت بسیار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند.
فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائیان گفت: هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم. این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بکار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون های باقیمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند.
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساکنان آن روستا داد. او به مردم گفت: امروز من در شهر کاری را باید انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
مردم روستا بسیار مشتاق شده بودند. هر میمون ۵۰ دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و دیگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائیان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند. معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائیان گفت: این میمون ها را در قفس می بینید؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید.
ظاهرا معامله ی پر منفعتی بنظر می رسد، ولی غافل از حیله ای که در آن نهفته است...
بدین ترتیب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر میمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خریداری کردند.
بله. چشمتان روز بد نبیند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسید! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمایه ی روستائیان دوباره در آن روستا ساکن شدند...
نتیجه اخلاقی را که میتوان از این حکایت گرفت اینست که
سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چیز که باشد.
چون شما با اندوخته هایی که متعلق به سرزمین شماست ثروتمندید
و تا زمانیکه آنها را در محدوده ی خود دارید برنده اید ولی همین که
آنها را از دست دادید در هر شرایطی بازنده خواهید شد.
شدم با چت اسیر و مبتلایش
شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم
تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد
ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش
کمـــان ِابــروان ، قــد بلنــدش
بگفت چشمان من خیلی فریباست
ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من
اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هرشب به او چت می نمودم
به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام
که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم
ز فکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده
که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست
زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت
هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار
گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود
زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت
تو گویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا
بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قـــد رعنـــا
کمـــان ِابــرو و چشم فریبـــا
مسن تر بود او از مادر من
بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم
از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست
دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر
نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به "شاعر"
به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت
سرانجامی نـدارد قصّه ی چت