زائر کوی دوست
دستی مهربان سه مرتبه پایش را لمس کرد نگاه کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود.
- برخیز کربلایی رضا! پایت را شفا دادیم.
جوان اعتنا نکرد. مرد رفت اما دوباره برگشت.
- برخیز پایت را شفا دادیم.
کاروان سرای شاه عباسی بیرون روستای ایوانکی اولین منزلگاه کاروانهایی بود که از تهران عازم خراسان میشدند. در چوبی و بزرگ کاروان سرا که باز شد شترها بیرون آمدند. کاروان آماده حرکت بود. زوار، زن و مرد، پیر و جوان برشترها سوار شده بودند. خورشید آرام آرام از دل کویر بیرون آمد. کاروان دور شد. صدای زنگ شتران در حاشیهی کویر طنین انداخت. پیر مرد کاروانسرادار به سمت یکی از حجرهها رفت. وارد شد. مسافر جوان در بستر دراز کشیده بود. تب و لرز داشت. صورتش سرخ شده بود. هذیان میگفت. پیرمرد پارچهای مرطوب را روی پیشانی او گذاشت. در این هنگام همسر پیرمرد وارد شد کنار جوان نشست. به شوهرش نگاه کرد و گفت:
- حالش چطوره؟
- میبینی که چه حال و روزی داره؟
- باید براش حکیم بیاریم.
- از کجا؟ گرمسار یا ورامین؟ حکیم کجا بوده تو این بیابون!
تب و لرز جوان قطع شده بود. از پیرمرد پرسید:
- کاروان هنوز نرفته؟
- چند روز پیش حرکت کرد! حالت خیلی بد بود. نزدیک بود بمیری. انشاءالله بهتر که شدی با یکی از کاروانها میفرستمت مشهد. راستی اسمت چیه؟ اهل کجایی؟
- رضا! اصلیتم تبریزیه. ساکن کربلا هستم.
- خوش به حالت کربلایی رضا! مجاور امامی. من که آرزوی سفر عتبات به دلم مونده. میترسم بمیرم و موفق به زیارت آقام نشم.
جوان از جایش نیمخیز شد. پیرمرد به او کمک کرد. خواست حرکت کند. اما نتوانست. دستی به پای چپش کشید.
- چه شده؟ چرا راه نمیری؟
- پای چپم!
- چی شده؟
- بی حس شده. انگار فلج شدم.
چند هفته گذشت. هنوز کاروانی نیامده بود. پای جوان بیحس بود. در اندیشه فرو رفت. باید کاری میکرد. فکری به ذهنش رسید. پیرمرد را صدا زد:
- چیه کربلایی رضا کاری داشتی؟
- یه زحمتی برایت داشتم.
- بفرما.
- وسایل نجاری داری؟ چند تکه چوب، اره، میخ و چکش!
پیرمرد رفت و ساعتی بعد برگشت. جوان دست به کار شد. کارش که تمام شد لبخندی از سر رضایت زد. پیرمرد عصاهای چوبی را گرفت و با دقت براندازشان کرد:
- کربلایی رضا منتظر کاروان نمیمونی؟
- نه، باید برم تا حالاشم خیلی دیر شده باید برم مشهد زیارت کنم و برگردم کربلا خانوادهام نگران میشن.
پیرمرد کیسهای را به جوان داد و گفت:
جوان پیشانی او را بوسید و به راه افتاد. به سختی قدم بر میداشت. پیرمرد و زنش صبر کردند تا جوان از چشم آنها ناپدید شد.
- با این حال و روز به مشهد میرسه؟
- نمیدونم. اگه خدا بخواد میرسه ولی سفرش چقدر طول بکشه خدا می دونه.
جاده بیانتها مینمود. روزها و هفتهها گذشت. گاه سواری یا کاروان کوچکی از راه میرسید. مقداری از مسیر او را سوار میکردند و باز بیابان بود و عصاهای چوبی و خورشید که همچنان میتابید. شبها به مسجدی یا خرابهای پناه میبرد. از سرما به خود می لرزید. خستگی، تشنگی و گرسنگی امانش را بریده بود. حرکت کُند و یکنواختش با پاهایی تاول زده ادامه داشت.
آن روز خسته و نا امید خودش را به بالای تپهای رساند. با دیدن منظرهی پیش رو نفس عمیق کشید و لبخند زد:
از فراز تپّه سلام گنبد طلایی رضوی در دور دست پیدا بود.
نیمه شب وارد شهر شد. کوچهها خلوت بود. خودش را به خیابان بالاسر رساند. گوشهی پیاده رو دراز کشید. کفشهای پارهاش را زیر سرش گذاشت. از شدت خستگی خوابش برد. چشم که باز کرد هوا روشن شده بود. مردم به سمت حرم در حال حرکت بودند به زحمت بلند شد. خسته و خاک آلود بود. در نیمه راه متوقف شد. باید به حمام میرفت. ساعتی بعد وارد حرم شد. از صحن عتیق گذشت. مقابل کفشداری عصا از دستش رها شد و با صورت روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد.
به زحمت نیم خیز شد و عصاها و کفش را به کفشداری داد. خودش ر روی زمین کشید. خدام به او کمک کردند کنار ضریح نشست. حرم هنوز شلوغ نشده بود. چشمانش را بست. لحظاتی بعد به خوابی عمیق فرو رفت.
دستی مهربان سه مرتبه پایش را لمس کرد نگاه کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود.
جوان اعتنا نکرد. مرد رفت اما دوباره برگشت.
- برخیز پایت را شفا دادیم.
- چرا مرا اذیت میکنی؟ پیکار خود برو مرا به حال خود بگذار.
مرد رفت اما برای بار سوم بازگشت.
- کربلایی رضا پایت را شفا دادیم بلند شو!
- تو را به حق خدا و پیغمبر، به حق موسی بن جعفر بگو کیستی؟
- من علی بن موسی الرضا هستم.
جوان دستش را دراز کرد تا دامان امام را بگیرد. از خواب پرید. زبانش بند آمده بود. نفسش به شماره افتاد. شرع کرد به فرستادن صلوات. پای چپش را حرکت داد. زانویش به راحتی خم و راست میشد. دیگر پایش بیحس نبود. بر ضریح بوسه زد و آهسته دور شد. حرم شلوغ شده بود. اگر مردم میفهمیدند شفا گرفته لباسش را تکه تکه میکردند. از میان جمعیت گذشت. جلوی کفشداری رسید. کفشهایش را گرفت و حرکت کرد. در این هنگام صدایی شنید. برگشت. کفشدار بود.
کبوترانی در شقیقهام بی تاب و آهوانی در گلویم تشنهاند.
خواب قبیله را میآشوبم و در تنهایی این برهوت، به صدایی فکر میکنم که در شب گلدستهها روشن است. صدایت را میشناسم ای شمس؛ شعشعه غریبت را و غرور تیپا خورده کاینات را که در شانه هایت شکست.
از آن افق طلایی تو را میشنوم که از تمام دریچه های جانم میخندی.
می شنوم قهقهه فرو خفته جلادان را که از صبح نگاهت برنخاستند.
از دورها و منارها، صدای تکه تکه شدن خیالم میآید. دری بر این همه شوق میگشایم و خراسان در خراسان، زندگی مرا دربرمی گیرد.
بگیر دستم را تا در تمام نسیم ها، نجوایت کنم!
در باران دقیقهها تو را میخوانم که از رضوان حجاز، بوی ریحان و رازیانه آوردی.
تو را میخوانم که چشم هایت مرا چون پرندگانی در بهشت کاشی ها، دست به دست میبرند.
صدایت را میشناسم ای شمس؛ شعاع پریده رنگت را در ثانیه های زهر و آن فرشتهها را که بر رواق آینه کاری، از پیاله نیازت مینوشند.
تو را میشناسم. تو را میشنوم. تو را دوست دارم؛ که بر بام سرزمینم، چونان فرشتهای بی تاب، سرود غربت میخوانی.
سر میگذارم بر این اندوه بی بازگشت؛ از عطر خنک تاکها تا خشم دژخیم انگورها.
درد، آرام آرام از پله های روحم بالا میرود، نعرهام درهم میریزد و فریادی خیس، پوست صورتم را میشکافد؛ باید از این باران بی رحم بگریزم.
صبح دنیا را مینوشم و عطش این سرزمین بی تاب را میدرم.
شاید سرود آخرم را بر پرتگاه آهوها، بلندتر بخوانم.
خوشه انگور بر زمین میافتد؛ دانهها یکی یکی بر زمین میغلتند. بوی انگورهای مست، تمام خراسان را پر میکند. مشهد شهید میشود، زمین گریه را شروع میکند؛ آن قدر بی اختیار میگرید که شانه هایش شروع به لرزیدن میکند.
زمین میلرزد؛ از بلخ تا مشهد، از نیشابور تا قونیه. تمام دنیا از بوی تلخی دانههای انگور، دیوانه شده است.
آهوان، صحراهای حیرانی را میدوند؛ میدوند رد پاهای گم شده را.
جهان، سراسیمه گوش فرا میدهد خبر یتمی اش را. کدام حنجره ای تاب آواز این داغ بزرگ را دارد؟
دهان به دهان، زهر دویده در رگ های خورشید خراسان، تلخ میچرخد؛ بغض تلخی که دهان به دهان میشود تا جهان گریه کند تلخی روزهای بی برکتاش را، روزهای دوری، روزهای بی غروری را.
بعد از تو کدام خورشیدی سر بلند میکند دلگرم، روزهای دلتنگی ما را تا خاک، غربت مان را در رد پاهای مانده بر تنش ببلعد؟ چه بسیار کبوترانی که بعد از رفتنت، آواز را فراموش کرده اند! چه بسیار گنجشکانی که بعد از تو، پرواز را بر شاخههای درختان فراموش کردند؛ درختانی دور که به خواب فراموشی گنجشکها عادت کردهاند.
چه بسیار آهوانی که سال های سال، بی پناهیشان را در دامهای گسترده صیادان، به امید دیدنت با اشک زانو زدند.
بعد از تو زمین، زمانهای طولانی تلخی را سپری میکند و حنجرهها سال هاست که تنها آوازهای تلخ میخوانند.
لبها سالهاست که لبخند را فراموش کردهاند و سالهاست که مدار چرخش زمین بعد از تو حلقههای اشک چشممان شده است.
برای کسی که خدا را قبول ندارد چه دلیلی بیاوریم؟
حضرت رضا علیهالسلام در میان دوستان خود بودند که یکی از منکران وجود خداوند تبارک و تعالی از را راه رسید.
امام به او فرمود: اگر حق با شما باشد، و خدایی در کار نباشد، ما و شما برابریم، و نماز و روزه و زکات و ایمان ما، به ما زیان نخواهد رسانید. اما اگر حق با ما باشد، در این صورت ما رستگاریم و شما زیانکار و در هلاکت خواهید بود.
مرد منکر گفت: به من بفهمان که خدا چگونه است و در کجاست؟
امام رضا علیهالسلام فرمود: وای بر تو! این راهی که میروی غلط است. خدا «چگونگی»را «چگونه»کرد؛ بیآنکه او به «چگونگی» توصیف شود و او مکان را مکان کرد بیآنکه خود دارای مکان باشد؛ بنابراین ذات پاک خدا با چگونگی و مکان شناخته نمیشود و با هیچیک از نیروهای حس درک نمیشود و به هیچچیزی تشبیه نمیگردد.
مرد گفت: اگر خدا با هیچیک از نیروهای حس درک نمیشود، بنابراین او چیزی نیست.
امام رضا علیهالسلام فرمود: وای بر تو! چون نیروهای حسی تو از درک او عاجز هستند، او را انکار کردی؟ ولی ما در عین آنکه نیروهای حسی ما از درک ذات او عاجز است، به او ایمان داریم و یقین داریم که او پروردگار ماست و به هیچچیزی شباهت ندارد.
مرد گفت: به من بگو خدا از چه زمانی بوده است؟
امام رضا علیهالسلام فرمود: به من خبر بده که خدا از چه زمانی نبوده است، تا من به تو خبر دهم که در چه زمانی بوده است.
منکر گفت: دلیل بر وجود خدا چیست؟
امام رضا علیهالسلام فرمود: من وقتی که به پیکر خود مینگرم، نمیتوانم در طول و عرض آن چیزی بکاهم یا بیفزایم، زیانها و بدیهایش را از آن دور سازم و سودش را به آن برسانم؛ از همین موضوع تعیین کردم که این ساختمان دارای سازندهای است؛ ازاینرو به وجود صانع و سازنده اعتراف کردم؛ افزون بر آن، گردش سیارات، پیدایش ابرها، وزیدن بادها و سیر خورشید، ماه و ستارگان و نشانههای شگفتانگیز و آشکار دیگر را که دیدم، دریافتم که این گردندهها گرداننده دارد و این موجودات دارای سازنده و پردازنده است.
و اینجا دیگر مرد حرفی برای گفتن نداشت!
دلها تویی جان ها تویی ای جان من
آیی دمی آید برون این جان من
بادا فدایت جان من این جان من
بینم تو را هنگام آن جان دادنم
قربان تو صد جان من این جان من
قربان این الطاف تو ای مهربان
بی ارزشست در راه تو این جان من
دانم که این هر بی سرو بی دست وپا
دارد ولی بهتر زاین نی جان من
من عاشقم کز عشق تو مستم همه
سرمایه ام این عشق تو این جان من