خدایا!!!
مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ ٫ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و درد های عظیم را به جانم ریز.
خدایا!
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت.
خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.
خدایا!
اتش مقدس شک را چنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که بر من نقش کرده اندبسوزد و انگاه از پس توده این خاکستر لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.
خدایا!
به هرکی دوست میداری بیاموز که عشق اززندگی کردن بهتر است و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است !
خدایا!
تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.
رسالهای که نوشتم ز اشک ناز فروشم
نه شد که بر تو فرستم نه شد که باز بپوشم
گناه و درد به یک سو غم فراق به یک سو
تمام عمر دو بار گران نشسته به دوشم
گلایه هست و لیکن نمانده حال گلایه
تو درسئوال بکوش و مبین چنینکهخموشم
ز پای گرچه بیفتم وصال تو ندهد دست
ولی چه چاره که باید تمام عمر بکوشم
اگر چه بی کس و کارم اگر چه هیچ ندارم
به عالمی سر مویی ز زلف تو نفروشم
قسم به دیده جوشان قسم به خانه بدوشان
که تا نیامدنت جز به خُمّ اشک نجوشم
به حال بی کسی من کسی نکرد عنایت
ثمر نداد فغانم، اثر نکرد خروشم
دل گرفته علاجی بغیر گریه ندارد
من آن علاج به دستم من آن پیاله به دوشم
چگونه هست میسّر که رانی از در لطفت
مرا که قید تو بر گردن است و حلقه به گوشم
بابا چرا ما را تو تنها وانهادی
ما را میان اهل کوفه جا نهادی
رفتی و لبخند عدو شد آشکارا
آنکس که فرمودی کنیم با او مدارا
رفتی و بعد از داغ سنگینت پدر جان
مانده بجا محراب رنگینت پدر جان
رفتی وقلب دخترت بی تاب گشته
چون شمع سوزانی حسینت آب گشته
رفتی و احوال پرستارت خراب است
بهر حسن بعد تو غربت بی حساب است
منکه پرستار سر بشکسته هستم
مرهم گذار قلبهای خسته هستم
منکه شکاف پهلوی مادر ببینم
دیدم شکاف فرق تو از پا نشستم
هر بار میبستم سرت را مخفیانه
تا صبح از دل میکشید آتش زبانه
واللّه این دل طاقت این غم ندارد
زخمی که من دیدم دگر مرهم ندارد
منکه ز عمق زخم تو آگاه باشم
من آشناتر از هزاران چاه باشم
اکنون که گردد یار قلب خسته من؟
مرهم که بگذارد دل بشکسته من؟
من اشک همچون ابر خواهم شد به عالم
من قهرمان صبر خواهم شد به عالم
ای همه افلاکیان فرمان برت
ای دو صد خورشید عبد قنبرت
ای تو لبیک دعای مصطفی
یا امیرالمؤمنین یا مرتضی
عرش باشد عاشق سجادهات
منبر و محراب هم دلدادهات
ای دل تو همسفر با فاطمه
ای اذان آخرت یا فاطمه
آمده تا فاطمه وقت سفر
دوره خانه نشینی شد به سر
آمده بر شام هجرانت سحر
دست »سیلی زن« نمیبینی دگر
ای که از غمها دلت آکنده بود
از رخ زهرا دلت شرمنده بود
دست نامردی غرورت را شکست
بی حیا سنگ صبورت را شکست
تو اسیر فرقهای خائن شدی
بی نصیب از دیدن محسن شدی
حالیا کردی محاسن را خضاب
از عزا در آمدی یا بوتراب
میدهد زخم سرت بوی بهشت
میروی دیدار بانوی بهشت
دستهای بسته تو باز شد
لیک غمهای حسن آغاز شد
بعد تو با غم عجین گردد حسن
دومین خانه نشین گردد حسن
گر تو سلمان و ابوذر داشتی
میثم و مقداد و قنبر داشتی
لیک فرزندت ندارد یار و کس
در حریم خود ندارد همنفس
رفتی و ویرانه ویرانتر شده
چشم مسکین و یتیمان تر شده
رفتی و کردی وصیت با حسن
جسم من در نیمه شب بنما کفن
با همه گفتی تو با صد شور و شین
جملگی باشید غمخوار حسین
در خانه دگر جز گل امید گلی نیست
جز سوخته دلهای غم آلود دل نیست
بابا چه کنم کرده طبیب تو جوابم
گوید که مداوای دگر بهر علی نیست
زینب نکند صبر اگر، وای به حالم
جز اشک حسینم مدد محتملی نیست
با اینکه مدارای تو شد شامل قاتل
جز بغض تو در سینه آن خصم ولی نیست
آنانکه به کف شیر گرفتند برایت
در عهد و وفاشان به تو اهل عملی نیست
با طایفه کوفه بگویید پس از این
آسوده بخوابید که جنگ جملی نیست
میبینم از این پس بخدا غربت خود را
من بعد برای حسنت تنگ دلی نیست
دیگر نتوان ماند ز بعد تو به کوفه
همدردی و دلسوزی شان جز حیلی نیست
در شیون کوفی اُفقی تار ببینم
تا هلهله لشگر کوفی خللی نیست