بد ترین شکل تنهایی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .
وقتی دهکده ای می سوزد دودش را همه می بینند اما وقتی قلبی می سوزد کسی شعله اش را نمی بیند .
اگر روزی قرار باشد عقل را بخرند و بفروشند همه ما به تصور اینکه عقل زیادی داریم فروشنده خواهیم بود .
نداشتن قسمتی از چیزهایی که آرزو داریم قسمت پر ارزشی از خوشحالی است .
هیچ چیز ویرانگرتر ازاین نیست که متوجه شویم کسی که به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است .
استادهنرمنداز سنگ آدم می سازد و مربی بی هنر از آدم سنگ
پرنده کوچولو بالش شکست قلبش شکست. دلش می خواد اونی که تنها پناهشه و تنها تکیه گاه صداشو بشنو. یعنی نشنیده صدای شکستن دلشو دلی که الان هزار تیکه شده و فقط اونو صدا می کنه. محاله نشنیده باشه مگه می شه خدا اونی که به مهربونی و یه عالمه صفات خوب دیگه معروفه نشنیده باشه صدای شکستن دل این پرنده کوچیکو. یعنی نشنیده که می گفت می خواد پر بگیره تا برسه به خوده خودش. یعنی نشنیده که می گفت دلش می خواد پرواز کنه و همه رو از عشقش به خالقش با خبر کنه یعنی نشنید اون شبا و روزایی که می گفت «الهی و ربی من لی غیرک»، یعنی ندید اون گوله های اشک رو که از چشاش پایین اومد و پهنه صورتش رو پر کرد. بعید می دونم ندیده و نشنیده باشه. یعنی شب هنوز اونقدر سیاه نشده که اومدن صبح رو نوید بده؟؟؟
خدای مهربون، بال های شکسته اش رو به سمت تو دراز کرده تا ببینی چیزی نداره به غیر از دوست داشتنت محتاج لطف و کرم تو هست داره با تمام وجودش با تک تک سلولای بدنش تو رو صدا می زنه. درسته دوست داره ولی بهش امید بده میدونه که توی تک تک لحظه های زندگیش حضور داری به زندگیش گرمی و نور بده.
دوست داره خدا جون، به دعاهاش جواب بده
چشم چشم دوتا چشم
دست دست دو تا دست
پا پا دوتا پا
دل دل یکی دل
شاید دوتا چشم دادی که با یکیش تو رو ببینم
و با یکی دیگه اش خودمو ببینم
و شاید با یکیش برا تو گریه کنم
و با دیگریش برا خودم
و دست دادی که با یکیش دست بگیرم برا تو
و با دست دیگه برا خودم بسازم
و پا
یک قدم برای تو
و یک قدم برای خودم
ولی تو خودخواهی که یه دل دادی
که فقط مال تو باشه
چون تو فقط یکی هستی
میان شُکر و ناشکری جدال بی امان برپا بود. من مغموم و مشوش، آنها را نظاره گر بودم.
ناشکری به سوی من هجوم آورد و
گفت: « پیروز این میدان من هستم. چرا که روزگار در حق تو جفا کرده است،
حال آنکه تو همیشه تلاش می کردی و مهربان بودی. سهم تو از این دنیا چیست؟»
تلخی کلامش که پر از ناامیدی و سیاهی بود بر روحم نشست، ولی ناگهان شکر، ناشکری را کنار زد و به من نزدیک شد
و گفت: «اگر مرا باور کنی و همراهم شوی با همین دستهای خالی، روح بیقرار تو را چنان به اوج می برم که حتی فرشته ها چنین معراجی را تجربه نکرده باشند!
سپس این تجربه چنان جانت را شیرین خواهد کرد که تلخی تمام ناکامیها و مصیبتها را از یاد خواهی برد».
کلامش به قلب شکسته و مجروحم چنان روشنایی داد که دیگر اثری از سیاهی غم باقی نماند.