آراج آفاق

مسجدسلیمان دیار بختیاری(mis) ، جملات کوتاه و آموزنده ،گنجینه های معنوی

آراج آفاق

مسجدسلیمان دیار بختیاری(mis) ، جملات کوتاه و آموزنده ،گنجینه های معنوی

سنگ پشت

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از
بسیار را نخواهد رفت. سنگ‌پشت،‌ ناراضی و نگران بود. پرنده‌ای‌ درآسمان‌ پر زد،
سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت:...

این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی.

من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی.

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود.
و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد. چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست.

فقط‌ رفتن‌ است.

حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آنچه‌ بر دوش‌ توست،
تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،‌ تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راه‌ها
چندان‌ دور.

سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی...

جادویی در کار نیست

باران به شدت می بارید و مرد اتومبیل خود را در جاده به پیش می راند، ناگهان تعادل اتومبیل به هم خورد و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد.
از شانس خوبش، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست اتومبیل را از گل بیرون بکشد.
به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید و .....در زد. کشاورز
پیر که داشت کنار اجاق استراحت می کرد به آرومی اومد دم در. راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد.
پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد، اما اضافه کرد: "بذار ببینم فردریک چی کار می تونه برات بکنه."
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون. وقتی راننده شکل و قیافه قاطر رو دید، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه، اما چه می شد کرد، در اون شرایط سخت به امتحانش می ارزید.
با هم به کنار جاده رفتند و کشاورز یک سر طناب را به اتومبیل بست و سر دیگرش را محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه به پشت قاطر داد زد: "یالا فردریک، هری، تام، پل، فردریک، تام، هری، پل... یالا همگی با هم سعیتون رو بکنین... آهان فقط یک کم دیگه، یه کم دیگه... آفرین! موفق شدین!"
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه.
با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش پرسید:
"هنوز هم نمی تونم باور کنم که این حیوون پیر موفق شده باشه... هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است، نکنه یه جادویی در کاره؟!"
کشاورز پاسخ داد: "ببین عزیزم، جادویی در کار نیست."
این کار رو کردم تا حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی می کنه، آخه می دونی... قاطر من کوره!

جمله روز: اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند، ما همه به خیال این که زیادی داریم فروشنده خواهیم بود!

اى کاش همه جوانمرد و اهل معرفت بودند

شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....

برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.

اشتباهی

می گفت: اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم، اومدم معذرت‌خواهی کنم...

هی می‌گفت علی‌جان تویی....

هی می‌گفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم...

باز می‌گفت رضا جان تویی مادر...

می‌گفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید...

اسم سوم رو که گفت دلم شکست...

گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم...

اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد.

درد چشم

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده
و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. 


تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.