السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
حجتک علی من فوق الارض
خوش به حال اونهائی که امروز افتخار پابوسی اون حضرت رو دارند . خیلی ها دلشون میخواست الان تو صحن و سرای با صفاش بودند . شاید من و شما هم الان دلمون پر میکشه تا حتی برای مدتی کوتاه سفری داشته باشیم به جایگاهی چه بسیار زیبا از ملکوت... به قطعه ای از بهشت ! اما در زمین ... جائیکه همه غم های دنیا رو از یادمون میبره و با زیارت بارگاه مقدسش روحمون تازه میشه... جائیکه هیچگونه زشتی ای نیست... روح انسان آزرده نمیشه... دلها همه شکسته است اما از شوق حضوری که در جایگاهش مهربانی هست و لطف بیکران... عطر بالهای فرشتگان مشام رو نوازش میده... کبوترهای معصوم حرم پایبندی و آزادگی رو نوید میدن... حضوری پر عطوفت از آقامون احساس میشه... خواسته ها بزرگ است و اشک چشم مستمر...
حرف زیاد است... خیلی چیزها گفتنی نیست... مثل درک عظمت خواندن دو رکعت نماز پایین پای حضرت رضا(ع)... شاید از زمان گفتن تکبیر احساس می کنی که در باغهای بهشتی.. و در کنار ایشون و دیگر صالحان، خدای مهربان رو ستایش میکنی هرگز نمی تونی لذت و صفای اونجا بودن رو درک کنی مگر اینکه خودت تجربه کنی... خدا کنه قسمت همه دلباختگان اون حضرت بشه که توفیق حداقل یه امروز رو داشته باشند تا در برابر عظمت و بزرگواری آقا دلشون مصفا بشه... شاید دلت تنگ شده ! برای خیلی از معنویت هایی که نظیرش هیچ جای دیگه نیست... شاید بخوای دستهای نیازمندت رو بسوی آقا دراز کنی و زمزمه کنی که یا علی ابن موسی الرضا ، دلم ، ایمانم و همه باورم را به مشبکهای ضریحت که همانا پنجره های آسمانند گره زده ام... شاید هم بخوای دلتنگی هاتو نجوا کنی...
پشت کوههای خراسون گنبد طلاتو دیدن
واسه ی دلخوشی دل به جوارت پر کشیدن
واسه او صحن مطهر تو غروب کنار ایوون
واسه کفترای معصوم که تو آسمون میگردن
واسه آدمای مغموم که میان، دخیل میبندن
واسه اون هوای تازه که پر از عطر گلابه
اگه دستم به ضریحت برسه واسم یه خوابه
واسه اون حوض قشنگی که پر از آب زلاله
واسه سنگ فرشای ایوون که برام دنیایی داره
دل من تنگه میدونی کاشکی قابلم بدونی
چقدر آرزو دارم لب حوض وضو بگیرم
یا که از تربت پاکت مثل یاسا بو بگیرم
واسه اون اوج شکفتن توی عالم زیارت
واسه اون لحظه که آدم میرسه به بینهایت
واسه اون کفشا که مردم روی پله در میارن
واسه اون شمعی که روشن توی صحن تو میزارن
واسه اون ساحت پاکی که درش همیشه بازه
واسه دستای نیازی که به سوی تو درازه
دل من تنگه میدونی کاشکی قابلم بدونی
هیچ کسی نومید و ناکام نمیره از آستانت
تو پر از لطف و شفایی واسه درد دوستانت
مثل مرهم تو می مونی واسه آدمای دربند
تو امیدی که میشینه توی قلب یه نیازمند
تو صدام کن، تو صدام کن، زائر کوی تو باشم
یا برای کفترات من، سر ظهر دونه بپاشم
من یه قاصر یه خطاکار، لحظه خوب مناجات
میدونم که هیچ نیازی به زیارتم نداری
اما من غرق نیازم ،آقا تو بزرگواری
واسه تو حرم نشستن واسه لحظهی رسیدن
دل من تنگه میدونی؟ کاشکی قابلم بدونی
خیلی چیزها شاید از ادراک آدمی بدور باشه... ممکنه هنوز فرصتش پیش نیومده تا خودتو در اونجا احساس کنی در حالیکه میتونی دلت رو از همینجا روانه کنی به حرم آقا... چرا که : گدای کوی رضا شو که آن امام رئوف به سینه ی احدی دست رد نخواهد زد... آره ! وقتی با معرفت و توجه ، با چشم دل و خلوص نیت قدم بگذاری به حرم معطر و مطهر آقا امام رضا، اطمینان داشته باش که حضور و گرمای خورشید رو حس می کنی... انوار طلاییش نوازشت می کنه... اونجا احساس آرامش و امنیت کامل میکنی... دیگه دلت کم نمی خواد... چون سفره پهنه... و میزبان کریم است و رحیم است و مهمان نواز... فقط باید سعی کنی میهمان خوبی باشی و ملتمسین دعا رو هم از یاد نبری...
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الَّذِی ارْتَضَیْتَهُ وَ رَضَّیْتَ بِهِ مَنْ شِئْتَ مِنْ خَلْقِکَ اللَّهُمَّ وَ کَمَا جَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلَى خَلْقِکَ وَ قَائِماً بِأَمْرِکَ وَ نَاصِراً لِدِینِکَ وَ شَاهِداً عَلَى عِبَادِکَ وَ کَمَا نَصَحَ لَهُمْ فِی السِّرِّ وَ الْعَلاَنِیَةِ وَ دَعَا إِلَى سَبِیلِکَ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ فَصَلِّ عَلَیْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ وَ خِیَرَتِکَ مِنْ خَلْقِکَ إِنَّکَ جَوَادٌ کَرِیم |
زیارت قبول ، زائر
محمد«ص»چون شنیداین طرفه پیغام
دگــــر نشناخت از حیـــرت سر از پا
بــــراندامش عـــرق بنشست از شوق
فتـــادش لـــــــرزه از شادی بر اعضا
بحــــــــق دریافـــت پیک الاهی ست
کــــه هست از ســـوی حق دادار یکتا
فرستنـــــــــده چـــو باشد منشاء وحی
دل گـــــــیرنـــده بــــاید بـــس مصــفا
گـــرفت از مـــنبـــــع بـــخشندگــــیها
بــــگــــوش هــــوش آن فــرخنده آوا
زحرّا سوی رامــــشگه خـــــــــرامید
گـــــرانبار از رســــــالت، محو رؤیا
بگفت ایــــــن راز بــــا زیینده همسـر
نخــــــستین گه که کرد این نکته افشا
همــــــــان ساعت بـــــدو آورد ایمـان
گــــرامــــی همـــــسر فـــرخنده سیما
وزان پس کودکــــــی مــــردانه آهنگ
کــــه بُـــد نامش علی(ع) آن بحر معنا
بـــــه اســلام پسرعـــــــم کرد تمـکین
مشرف شــــد بــدیـــن کیش شرف زا
بر اقطار جهــان خورشیــــــــد والا
فـرو گسترد نــــور عالـــم آرا
بـــــــرون کرد از گریبان افــــق سر
مهین روشنـــــــــــگر افلاک بــــالا
پدیدار آمــــد از مشرق بــــــهین روز
مبارک روز شادی بـــــــــخش دلها
طلوعش پـــرتـــــوافکن بر سر دهــر
فروغش جــــــــلوه پرور در دل ما
شب دوشـــــــــین ایـــــن روز مــنوّر
بیامد« جبرئیل» از عـــــرش اعلا
فرا پیش « محمد ص» گشت حــاضر
بدانحالت کـــــه دیــدش خفته در جا
بـــرآورد از دل این آوا که بر خــوان
بنــــام آنکــــه خلقــــت راست مبدا
چـــــه بود این گفته؟ پیغـــــام خــدایی
کــــــــه بود این خفته؟ پیغمبر بحرّا
فـــری بـــر فـــــرّ والای مــــــــنادی
زهــــی بــــر بخت بــــــــیدار منادا
اشارت بــــــــود این گفتن که بــرخیز
به مــــــــردی بــــاش بعثت را مهیّا
تویی از جــــــــــــــانب یــزدان پیمبر
تویــــــــی در پـــایـــــــة ایـمـان معلّا
تویی از بـــــــــهر مردم رامــش جان
تویــــــی از بهـــــــر عالــم چشم بینا
تویی از درگـــــــــــــــه دادار مبعوث
کــــــه ســــازی دعوت حق آشکـارا
تویی آن رهنـــــــــمای ایـــــــزدی فرّ
که گـــــردد راه تـــــوفیق از تو پیدا
تویی آنکس که دلـــــــــهای غــم آویز
زخــــوی ورودی تـــــو یــــــابد تسلّا
مبارک خــــــلعت پیــــــــغمــبری را
خـــــدا ببرید بــــر آن قـــد و بــــــالا
چـــــــــراغ رهنمایـــــی را بــرافروز
فـــرا راه بشـــر از پـــیـــر و بـــرنا
زتــــابــــــان مشعل دیـن، پــرتوافکن
بـــــه ظــــلمتخانه جـــهل و مـــــعادا
خــــلایق را بــــــــگرد چشــمه فیض
صـــــلا درده در ایـن سوزنده صحرا
زدلــــها گــــرد آلایش فـــــــرو شوی
زآب چـــشمه ســـــار زهــــد و تقوا
اســــاس بت پـــــرستی واژگــون کن
بهـــــم بشکن مــــنات و لات و عزّا
بنــــای شــــرک را از پــایــــه برکن
قـــلاع ظـــــلم را دروازه بگشــــــــا
خــلایــــق را زظلمتگاه امــــــــــروز
هـــــدایت کـــــن بـــــه نور آباد فردا
محمد(ص) یـافت باری چون رسالت
بـه امر ایـزدی بـاری تعالی
بعـهدی مملو از اوهام واهـی
بمرزی خـــالی از افهام والا
بعصری تیره از قیرینه فکرت
بقومی خیره از دیرینه سودا
کمر بـربست دعوت را بتوحید
زدل بگشود قید و بـند پـروا
بـه آیین مسلمانـی فرا خواند
بـشر را از یـهود و گبر و ترسا
نهال جهل را شد ریـشه افکن
درخت علم را شد شاخه پیرا
بخلق آموخت درس حق پـرستی
بـه دانشگاه تـــنزیة الســجایــا