میان شُکر و ناشکری

میان شُکر و ناشکری جدال بی امان برپا بود. من مغموم و مشوش، آنها را نظاره گر بودم.

ناشکری به سوی من هجوم آورد و

گفت: « پیروز این میدان من هستم. چرا که روزگار در حق تو جفا کرده است،


حال آنکه تو همیشه تلاش می کردی و مهربان بودی. سهم تو از این دنیا چیست؟»

تلخی کلامش که پر از ناامیدی و سیاهی بود بر روحم نشست، ولی ناگهان شکر، ناشکری را کنار زد و به من نزدیک شد

و گفت: «اگر مرا باور کنی و همراهم شوی با همین دستهای خالی، روح بیقرار تو را چنان به اوج می برم که حتی فرشته ها چنین معراجی را تجربه نکرده باشند!

سپس این تجربه چنان جانت را شیرین خواهد کرد که تلخی تمام ناکامیها و مصیبتها را از یاد خواهی برد».

کلامش به قلب شکسته و مجروحم چنان روشنایی داد که دیگر اثری از سیاهی غم باقی نماند.